سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام او که زندگی از او رنگ می گیرد

سلام

خب با اجازتون ماه پنجم رو هم دارم پشت سر میزارم بعد از 4ماااااه آزگار ویار و بالا آوردن و هیچی نخوردنو اینا بالاخره یکم حال و روزم بیتر شد

حالا مث آدمی زاد دارم غذا میخورم و زندگی میکنم تو چهار ماه اول 6 کیلو وزنم کم شد حالا داره اضاف میشه فعلا 1کیلو زیاد شده

رفتم سونوگرافی جنسیتشم مشخص شده شیطوووووون بلاست پسر ماماااااااااااان

همش در حال لگد زدن و تکون خوردنه یه جا آروم نمیشینه کههههههه

اسمشم انتخاب کردیم ممکنه تغییر بکنه اما بعید میدونم 5/99 درصد همینه وقتی خاله ریحونشم تایید بکنه یعنی خوبه دیگه

حالا باید به فکر سیسمونی باشم وااااااااااای چقد سخت مث جهاز هی همش دوندگی داره

تاااااااازه اتاقشم قراره اشغال شه عروس جدیده (جاری عزیزم) قراره جهازشو کم کم بخره بیاره تو اتاق بچم بزاره

تا وقتی که خواهرشوهرم وسایلشو از بالا جمع کنه بزاره کولش بره بسه هرچی مفت نشسته اون بالا خونه داشش خدا کنه زود برداره وسایل نی نی مو بزارم توش

کلهن دو تا عروس جدید داره به فامیل اضافه میشه یکیش جاریمه یکیشم زن داداشم

جاری جون نیمه شعبون 23ام عقدشه زن داداش جون هم 30ام(البته قبلا محضر رفتن اما حالا میخان یه مراسم مردم فهمیدن بروووووون بگیرن)

امسال فک کنم سال خوبی باشه قراره همه چی بشم خواهرشوور بشم جاری بشم ماااااااادر بشم عروس بزرگه هم که پارسال شدم دخترخاله دار هم پارسال شدم

نمیدونم چرا حس میکنم جاری دار شدن حس بدی داره هنوز نیومده حس حسادتم گل کرده وای به حال اومدنش

سه سالم از من بزرگتره عروس کوچیکه همینجام کوچیک واقع شدم ایییییییییش آخه کی قراره بزرگ شیم خداااااااااااا؟!

راستی بچه ها رنگ سیسمونی رو حتما حتما به من پیشنهاد بدید جدید باشه تکراریم نباشه معمولا آبی یا صورتی یا کرم بوده دوروبریام

خودم فعلا سفید و بنفش یا سفید و نوک مدادی تو ذهنمه اما خب باس رنگی باشه که همه چیش گیر بیاد تو بازار که ست شه دیگه

شاد باشید...

 


نوشته شده در دوشنبه 93/3/12ساعت 7:31 صبح توسط بانو | نظر
نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات

 

به نام او

سلام

تا لپ تاپ خاله دستمه از فرصت استفاده کنم و اینجا رو آپ کنم

وای که مردم با این پایان نامه...هر چی اصلاح میکنم دوباره ایراد می گیرن...تموم نمیشه چرا؟؟؟

خسته شدم دیگه...ینی خدایی واس ترم بعد بمونه شرایطم سخت میشه چطو برم دفاع کنم؟ با نی نی؟؟؟

همین الانشم شرایطم خوب نیس...همش میترسم سر جلسه دفاع یهو حالت تهوم گل کنه از وسط جلسه بدو بدو بزنم بیرون...وااااالا !!!

تو این مدت کلیییییییییی اتفاقات جورواجور افتاده و خواهد افتاد واس خودم و دوروبریام...حالا همشو که نمیشه بیان کرد اما بعضیشونو میگم

 

یک اینکه بچم همین دوشنبه هههههه میشه 4 ماهه...تو 4 ماه هم میدونید که مهمترین اتفاق تو دوره جنینی میفته و

اونم اینه که روح تو بدن نوزاد دمیده میشه و زنده میشه و حرکت میکنه همش تکون میخوره و اینا البته بعضیا آرومن زیاد تکون نمیخورن

وای همش منتظر همون لحظم که تکون خوردنشو احساس کنم از 4 ماه به بعد قشنگ صداها رو میشنوه طوری که وقتی دنیا بیاد صداهایی که شنیده براش آشنا میان و واکنش نشون میده

هنوز سونوگرافی نرفتم واسه تعیین جنسیت اما ایشالله تا اواخر اردیبهشت مشخص میشه دختر و پسر بودنش مهم نیس دعا کنید صحت و سلامت باشه بچم

 

دوم اینکه امروز یه اتفاق خیلی خطرآفرین/خطرزا افتاد یعنی خداااااااااااا بهمون رحم کرد

این همسایه بغلی ما مشغول بنایی بود واسه طبقه سومش و در حال جوش دادن آهنا بود حالا دقیق نمیدونم چیکار میکردن

گلخونه مام کنار دیوار همین همسایه س منم تقریبا نزدیک گلخونه تقریبا وسط هال پذیرایی نشسته بودمو مشغول پاک کردن سبزیایی که از باغچه حیاط چیده بودم

همون لحظه رفتم تو آشپزخونه کار داشتم مصطفام این لحظه تو حیاط با آقای جوشکار دیگه ای(جوشکار همسایه نه هااااااااا) مشغول درست کردن در حیاط بودن آخه از وقتی برقیش کردیم کامل بسته نمیشه انگار

در همین حین که تو آشپزخونه بودم یهوووووووو یه صدای خیلی وحشتنکاک مث انفجار بمب از توی گلخونه به گوشم رسید برگشتم "فقط" نگاه کردم همینطور مات و مبهوت 0 0

بله این صدا صدای شکستن شیشه های گلخونه ما توسط پاره آهنی بود که این دسته گل رو بناهای دست و پا چلفتی همسایه به آب دادن

ینی شانس آوردم که اون لحظه تو هال نشسته نبودم وگرنه تیکه های شیشه می رفت تو چشو چالم

از سر ظهر تا حالا منو مصطفی فقط داریم خورده شیشه جمع میکنیم تو تموم هال تو گلخونه تو راهروی زیر پله ها و همینطور روی پله های اول تو آشپزخونه حتی و تو اتاق خواب ها هم شیشه بود آخه اتاقای خوابمون یکیش طرف راست و اون یکی طرف چپ گلخونه هستش

 

سه اینکه دو هفتس که شوهر خواهرشوهرم بنده خدا سکته کرده تو دانشگاه بوده که یهو حالش بهم میخوره و میبرنش بیمارستان الانم واسه آنژیو بردنش مشهد علتش هنوز مشخص نشده از همه شما دوستای خوبم التماس دعا دارم

 

چهار اینکه 23 خرداد یه مراسم کوچیک داریم برای داداشم فقط من موندم که چطووووووور برقصم با این اوضاع جسمیم...مثلا آبجی دومادمااااااااااااااااااا...یه آبجی که بیشتر ندارههههه...باز خوبه عروسیش به این زودیا نیس...

 

شاد شاد شاد بمونید...

 


نوشته شده در شنبه 93/2/13ساعت 11:7 صبح توسط بانو | نظر
نمایش باکس نظرات
بستن باکس نظرات
<      1   2   3   4   5   >>   >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

فال حافظ